شهید حاج مهدی کازرونی

گلوله که به زمین خورد
هرکس چیزی گفت …
عمل کرد ! عمل نکرد !

حاج‌ یونس از وسط گرد وخاک بیرون آمد
وبا عصبانیت رو به ما که خیلی عادی داشتیم
حرف می زدیم فریاد زد :
چرا دارین می خندین ؟!
مگه نمی بینین چی شده؟
خاڪ بر سرمون شد !

حاج ‌‌مهدی از پائین تنه‌اش چیزی نمانده بود..!
حاج یونس نشست بالای سرش،
چشم دوخت به چشم‌های حاج‌مهدی
وشروع کرد به گفتن شهادتین …

حاج یونس هول شده بود،
شاید هم ترسیده بود ….
سر حاج مهدی را بغل گرفت
و داشت با دلهره اشهدش را می‌خواند

امّـا حاج مهدی …
با آرامش خودش را بالا کشید
وداشت به پائین بدنش نگاه می‌کرد
برای اینکه حاج یونس را آرامش دهد
با او هم‌نوا شد ! *اشهد ان ‌لااله‌الاالله..*

از پائین تنه‌اش
چیزی باقی نمانده بود ؛
اما هنوز زنده بود …

لحظه ی آخـر …
نگاهش را دوخت به پائین بدنش
ذڪر ” یا سیدی ”
با نفس آخرش همراه شد
توان حرف زدن نداشت
با چشم اشاره کرد به جیبش
حاج یونس دست کرد داخل جیبش
و قرآن کوچکی را در آورد
و با اشاره‌ ی حاج مهدی
به طرف لب هایش برد تا آن را ببوسد
حاجی قرآن را که بوسید ، آرام گرفت …

✍️ راوی : همرزم شهید

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.