#عشق_به_خدا


#عشق_به_خدا

✅ یه روز با بچه های مسجد رفته بودیم دماوند ، شما تو اون سفر نبودی ؛
همه مشغول بازی بودن ، یکی از بزرگترها گفت :
احمد ، اون جا رودخونه هست ، برو این کتری رو آب کن تا چایی درست کنیم .

? مسیر خیلی زیادی نبود ، یه مقدار که رفتم صدای آب به گوشم رسید ،
از لا به لای بوته ها و درخت ها رد میشدم ، تا چشمم به رودخونه افتاد سرم رو پایین انداختم و همونجا نشستم ، بدنم شروع کرد به لرزیدن ، نمیدونستم چه کار کنم ، همون جا بین بوته ها و درختها مخفی شدم ، کسی اون اطراف من رو نمی دید .

? چند دختر جوان مشغول شنا بودن ، من میتونستم به راحتی گناه کنم ،
همون جا خدا رو صدا زدم ، گفتم :
خدایا کمکم کن ، من میتونم به این دخترها نگاه کنم ، هیچ کس هم متوجه نمیشه ، ولی به خاطر تو ازین گناه می گذرم .

▫️کتری خالی رو برداشتم و سریع ازونجا دور شدم ، از جای دیگه آب برداشتم ، پیش بچه ها که رسیدم هنوز مشغول بازی بودن ،
مشغول درست کردن آتیش شدم .

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.