محمدم و شال سبزش ...
چندماہ بعد عقدمون من ومحمدم
رفتیم بازار من دوتا شال خریدم.
یڪیش شال سبز بود ڪہ چندبار هم
پوشیدمش و یہ روز محمد بہ من گفت:
اون شال سبزت و میدیش بہ من؟
حس خوبی بہ من میده …
شما سیدی و وقتی این شال سبزت
هـمراهمہ قوت قلب مے گیرم …
خودش هـم دوردوزش ڪرد
و شد شال گردنش ڪہ هر ماموریتی
ڪہ میرفت یا بہ سرش مے بست
یا دور گردنش مے انداخت …
و در ماموریت آخرش هـم
هـمون شال دور گردنش بود
ڪہ بعد شهادتش برام آوردن …
بہ روایت همسر شهید
پاسدار مدافع حـرم
شهیدمحمدتقی سالخورده
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ندا كرمي صادق آبادي در 1398/05/31 ساعت 09:57:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید